سفارش تبلیغ
صبا ویژن


برای تازه شدن دیر نیست

منزلت و مقام مرجعیت تقلید

 

جناب حاج احمد قاضی زاهدی در کتاب شیفتگان حضرت مهدی(عج) از قول حجت الاسلام سید محمد مهدی مرتضوی لنگرودی که از علما و نویسندگان مشهورند، می نویسند:
« یک روز آیت الله اراکی، برای دیدن مرحوم آیت الله والد ( پدر آقای حاج سید محمد مهدی مرتضوی لنگرودی ) به منزل ما آمدند پس از اداء مراسم دیدار، آیت الله اراکی آیت الله والد را مخاطب قرار داده و گفتند :
« شما که از برداشت ما در نجف اشرف نسبت به آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تا اندازه ای بااطلاع بودید و می دانستید که ما مروج ایشان نبودیم؛ بلکه در مجامع علما و فضلا نسبت به ایشان چنین می گفتیم که ما از آیت الله اصفهانی آنقدر کمتر نیستیم که ترویج مرجعیت ایشان نمائیم ».
 
آیت الله والد، ایشان را تصدیق نمود و چنین گفتند: « آری، شما چنین ادعایی می کردید، ولی در واقع به مراتب از ایشان کمتر بودید. حتی می توانم بگویم قابل مقایسه با ایشان نبودید ».
آیت الله اراکی گفتند:
« به هر حال امروز می خواهم عظمت و شخصیت آیت الله اصفهانی را برای شما بیان نمایم ».
بعد به سخنان خود چنین ادامه دادند:
« یک روز در نجف اشرف مشهور شد که یک نفر مرتاض هندی که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است. فضلا و علما و محصلین به دیدار او می رفتند؛ از جمله من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم:
آیا در مدت ریاضت خود، ختمی یا ذکری به دست آورده اید که بشود به وسیله آن، به خدمت آقا امام زمان روحی له الفدا رسید؟!

وی در جواب گفت: آری من یک ختم مجرب دارم. من از وی دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنین بود:
« باید با طهارت بدن و لباس، در بیابانی رفت و نقطه ای را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد؛ بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطی دور خود کشید و مشغول ختمی شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که به نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحی له الفداء است ».

آیت الله اراکی فرمود:
« من به بیابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم، همین که ختم تمام شد سیدی را دیدم که دارای عمامه سبزی بود، به من فرمود: چه حاجتی داری؟

من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتی نیست.
سید فرمود:  شما ما را خواستید که به اینجا بیاییم.
من گفتم: شما اشتباه می کنید من شما را نخواستم.

سید فرمود: ما هرگز اشتباه نمی کنیم. حتماً شما ما را خواسته اید که به اینجا آمده ایم و گرنه ما در اقطار دنیا کسانی را داریم که در انتظار ما بسر می برند. ولی چون شما زودتر، این درخواست را کرده اید، اول به دیدار شما آمده ایم؛ تا حاجت شما را برآورده، آنگاه به جای دیگر برویم.

گفتم: ای آقا سید، من هر چه فکر می کنم، با شما کاری ندارم شما می توانید به نزد آن کسانی که شما را می خواهند بروید، من در انتظار شخصی بزرگ بسر می برم.
سید لبخندی بر لبانش نقش بست و از کنار من دور شد؛ چند قدمی بیش دور نشده بود که این مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند این همان آقا امام زمان روحی له الفداء باشد؛
به خود گفتم: شیخ عبدالنبی! مگر آن مرتاض نگفت، جایی را اختیار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را دیدی، همان آقا امام زمان(عج) است و تو بعد از انجام ختم کسی را غیر از این سید ندیدی. حتماً این سید، امام زمان علیه السلام است.
فوراً بدنبالش روان شدم ولی هر چه تلاش کردم به او نرسیدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفتم و با پای برهنه، دوان دوان در پی سید می رفتم ولی به او نمی رسیدم، هر چند سید آهسته راه می رفت.

در این صورت یقین کردم آن سید بزرگوار، اقا امام زمان روحی له الفداء است.
چون زیاد دویدم، خسته شدم استراحت کردم؛ ولی چشم من به سید دوخته شده بود و مراقب بودم که سید به کدام یک از کوخهای عربی وارد می شود تا من هم بعد از مقداری استراحت به همان کوخ بروم.
 از دور دیدم به یکی از کوخهای عربی وارد شدند؛ بعد از مدت کوتاهی، به سوی آن کوخ روان شدم.
پس از مدتی راه پیمایی به آن کوخ رسیدم. درب کوخ را زدم؛ شخصی آمد و گفت: چه کار دارید؟
گفتم: سید را می خواهم.

گفت: دیدار سید نیاز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از برای شما اذن دخول بگیرم. وی رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند.

وارد کوخ شدم؛ دیدم همان سید بر روی تخت محقری نشسته؛ سلام کردم و جواب شنیدم.
فرمود: بیایید و بر روی تخت بنشینید
اطاعت کردم و بر روی تخت روبروی سید نشستم. پس از تعارفات، مسائل مشکلی داشتم خواستم یک به یک از آقا سؤال کنم؛ هر چه فکر کردم یکی از آن مسائل مشکل به یادم نیامد.

پس از گذشت مدتی فکر، سر بلند کردم؛ آقا را در حال انتظار دیده، خجالت کشیدم و با شرمندگی تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصی می فرمایید.
فرمود: بفرمایید.
از کوخ خارج شدم؛ همینکه چند قدم راه رفتم، یک به یک مسائل مشکل به یادم آمد. گفتم: من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و نتوانستم از آقا استفاده ای بنمایم؛ باید پررویی کرد و دوباره درب کوخ را زد و به خدمت آقا رسیده مسائل مشکل را سؤال نمایم.
درب کوخ را زدم دوباره همان شخص آمد.
به او گفتم: می خواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست.

گفتم: دروغ نگو، من برای کلاشی نیامده ام، مسائل مشکلی دارم، می خواهم به وسیله پرسش از آقا حل شود.
وی گفت: چگونه نسبت دروغ به من می دهی؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم هرگز جایم در اینجا نخواهد بود.
ولی بدان، این آقا مانند آقایان دیگر نیست؛ این امام والامقام در این مدت بیست سال که افتخار نوکری او را دارم، برای یک مرتبه زحمت درب باز کردن را به من نداده است؛ گاهی از درب بسته وارد می شود. گاهی از دیوار وارد می شود. گاهی سقف شکافته می شود و وارد این کوخ می شود، گاهی مشاهده می کنم بر روی تخت نشسته و مشغول عبادت و یا ذکر گفتن است و گاهی مشاهده می نمایم که نیست ولی صدای مبارکش به گوش می رسد وگاهی ابداً در کوخ نیست گاهی پس از گذشت چند لحظه باز مشاهده می کنم که بر روی تخت می باشد؛ گاهی مدت سه روز طول می کشد و تشریف فرما نمی شوند؛ گاهی چهل روز، گاهی ده روز، گاهی چند روز پی در پی در این کوخ تشریف دارند، کار این آقای بزرگوار غیر دیگران است.

گفتم: معذرت می خواهم، از این نسبتی که دادم استغفار می کنم. امید است که مرا ببخشید. گفت: بخشیدم. گفتم: آیا راهی دارید برای حل مسائل مشکل من؟

گفت: آری هر وقت آقا امام زمان(عج) در اینجا تشریف ندارند، فوراً در جای ایشان نایب خاصش ظاهر می گردد و برای حل جمیع مشکلات آمادگی دارد. گفتم: می شود به خدمت نایب خاصش رسید؟
گفت: آری. وارد کوخ شدم، دیدم بر جای آقا امام زمان علیه السلام آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی نشسته است.
سلام کردم، جواب شنیدم. بعد با لبخند و با لهجه اصفهانی فرمود:
 حالت چطور است؟ گفتم: الحمدلله.
بعد مسائل خود را یکی پس از دیگری مطرح می کردم، همینکه هر مساله ای را مطرح می کردم، فوراً بدون تأمل جواب مسئله را با نشانه می داد و می گفت: این جواب را صاحب جواهر در فلان صفحه، از کتاب جواهر داده است و فلان جواب را در کتاب حدائق، فلان صفحه صاحب حدائق داده است و جواب این مسئله را صاحب ریاض در فلان صفحه از ریاض داده است و ... جوابها تمام حل کننده و تحقیق شده و قانع کننده بود.

پس از حل جمیع مسائل مشکل، دستش را بوسیدم از خدمتش مرخص شدم. همینکه بیرون آمدم با خود گفتم:
 آیا این آقا سید ابوالحسن اصفهانی بود یا شخصی دیگر به شکل و قیافه ایشان بود؟
 مردد بودم؛ بعد با خود گفتم: تردید شما وقتی زائل می شود که به نجف بروی و به خانه سید وارد شوی و همان مسائل را مطرح کنی؛ اگر همان جوابها را از سید بدون کم و زیاد شنیدی، در این صورت یقین خواهی کرد که آن سید، همان آقا سید ابوالحسن اصفهانی است، و اگر به آن نحو جواب نشنیدی، و یا جوابها را طور دیگر شنیدی، آن سید غیر آیت الله سید ابوالحسن است.

به نجف که وارد شدم یکسره به منزل آیت الله سید ابوالحسن رفتم و به اطاق مخصوص ایشان وارد شدم؛ سلام کردم، جواب شنیدم. با حالت خنده همان طور که در کوخ لبخند زد و با لهجه اصفهانی فرمود حالت چطور است؟
 من هم جواب دادم. بعد مسائل به همان نحو مطرح شد و سید به همان صورت جواب دادند؛ بدون کم و زیاد.

بعد فرمودند: حالا یقین کردی و از حالت تردید بیرون آمدی؟
 گفتم: ای آقای بزرگوار! آری. بعد دست مبارکش را بوسیدم و همینکه خواستم از خدمتش مرخص شوم به من فرمود:
«  راضی نیستم در حال حیات و زندگیم این جریان را برای کسی نقل کنی؛ بعد از مردنم مانعی ندارد ».

3. دستور حضرت به خواندن دعای « اللهم عرفنی نفسک..... »

حاج غلام عباس حیدری دستجردی، داستان تشرفش را به محضر امام عصر علیه السلام چنین نقل می کند :
«  ... موضوعی را که شرح می دهم، مربوط به تابستان سال 1345 است که برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به مشهد مشرف شده بودم.
عصر روز جمعه ای بود که در مسجد بالا سر حضرت نشسته، مشغول دعا بودم که یکدفعه دستی از بالای سرم پایین آمد و کتاب مفاتیح را از دستم گرفت؛ دعایی را از مفاتیح به من نشان دادند و فرمودند:
این دعا را بخوان. من کتاب را گرفتم و دعایی را که قبلاً می خواندم، شروع کردم مجدداً همان را خواندم.
 دیدم برای مرتبه دوم، همان دست پایین آمد و کتاب را گرفت و دعایی را که قبلاً فرموده بود دستور به خواندن داد من باز هم کتاب را گرفتم و همان دعای قبلی خود را پیدا کردم و مشغول خواندن شدم.
دفعه سوم کتاب را از دست من گرفتند و همان دعای مخصوصی را که دو نوبت قبل فرموده بودند؛ به نحو اکید دستور خواندن دادند.
در این حالت یک دفعه به خود آمدم که این چه دعایی است که سه نوبت این سید که بالای سر من ایستاده است؛ امر به خواندن می کند؟
 نگاه کردم: دیدم دعا در غیبت امام زمان ارواحنا له الفداء می باشد. سر بلند کردم تا از او تشکر کنم، کسی را ندیدم. به خود گفتم:
وای بر من که امام خود را دیدم و نشناختم.

( « اللهم عرّفنی نفسک..... » رجوع شود به مفاتیح الجنان


نوشته شده در سه شنبه 87/5/29ساعت 11:34 عصر توسط پالش| نظر|


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ