برای تازه شدن دیر نیست
در حضور واژه های بی نفس ببین اندام تنهاییم را این شب ها مترسک ناز می کند نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |